کلام خدا را بخوانید: کتاب مقدس
- چه این شما درباره خدا گوید؟
- چه این شما درباره عیسی گوید؟
- چه این شما درباره مردم گوید؟
- اگر این درست باشد، چه تفاوت آن در زندگی خود را?
- پنج نفر است که شما می توانید اکتشافات خود را با چه کسانی هستند؟
لوقا ٩:۱-٦۲
۱عیسی دوازده حواری را نزد خود خواند و به آنها قدرت و اختیار داد تا بر تمامی دیوها چیره شوند و بیماریها را درمان نمایند. ۲آنان را فرستاد تا پادشاهی خدا را اعلام كنند و مردم را شفا دهند. ۳ به آنان فرمود: «برای مسافرت هیچ چیز نبرید، نه چوبدستی، نه کولهبار و نه نان و نه پول و هیچیک از شما نباید جامهٔ اضافی داشته باشد. ۴ هرگاه شما را در خانهای میپذیرند تا وقتی در آن شهر هستید در آن خانه بمانید. ۵امّا کسانیکه شما را نمیپذیرند، وقتی شهرشان را ترک میکنید برای عبرت آنان گرد و خاک آن شهر را هم از پاهای خود بتکانید.» ٦به این ترتیب آنها به راه افتادند و آبادی به آبادی میگشتند و در همهجا بشارت میدادند و بیماران را شفا میبخشیدند. ٧در این روزها هیرودیس پادشاه از آنچه در جریان بود آگاهی یافت و سرگشته و پریشان شد چون عدّهای میگفتند كه یحیای تعمیددهنده زنده شده است. ٨عدّهای نیز میگفتند كه الیاس ظهور كرده، عدّهای هم میگفتند یكی از انبیای قدیم زنده شده است. ٩امّا هیرودیس گفت: «من كه خود فرمان دادم سر یحیی را ببرند، ولی این كیست كه دربارهٔ او این چیزها را میشنوم؟» و سعی میکرد او را ببیند. ۱۰وقتی رسولان برگشتند گزارش كارهایی را كه انجام داده بودند به عرض عیسی رسانیدند. او آنان را برداشت و به شهری به نام بیتصیدا برد و نگذاشت كسی دیگر همراه ایشان برود. ۱۱امّا مردم باخبر شدند و به دنبال او به راه افتادند. ایشان را پذیرفت و برای ایشان دربارهٔ پادشاهی خدا صحبت كرد و كسانی را كه محتاج درمان بودند شفا داد. ۱۲نزدیک غروب، دوازده حواری نزد او آمدند و عرض كردند: «این مردم را مرخّص فرما تا به دهکدهها و كشتزارهای اطراف بروند و برای خود منزل و خوراک پیدا كنند، چون ما در اینجا در محل دورافتادهای هستیم.» ۱۳ او پاسخ داد: «شما خودتان به آنان غذا بدهید.» امّا شاگردان گفتند: «ما فقط پنج نان و دو ماهی داریم، مگر اینكه خودمان برویم و برای همهٔ این جماعت غذا بخریم.» ۱۴ آنان در حدود پنج هزار مرد بودند. عیسی به شاگردان فرمود: «آنها را به دستههای پنجاه نفری بنشانید.» ۱۵شاگردان این كار را انجام دادند و همه را نشانیدند. ۱٦بعد عیسی آن پنج نان و دو ماهی را گرفت، چشم به آسمان دوخت و برای آن خوراک سپاسگزاری كرد. سپس نانها را پاره كرد و به شاگردان داد تا پیش مردم بگذارند. ۱٧همه خوردند و سیر شدند و دوازده سبد از خُردههای نان و ماهی جمع شد. ۱٨یک روز عیسی به تنهایی در حضور شاگردانش دعا میکرد از آنان پرسید: «مردم مرا كه میدانند؟» ۱٩جواب دادند: «بعضیها میگویند تو یحیی تعمیددهندهای، عدّهای میگویند تو الیاس هستی و عدّهای هم میگویند كه یكی از انبیای پیشین زنده شده است.» ۲۰عیسی فرمود: «شما مرا كه میدانید؟» پطرس جواب داد: «مسیح خدا.» ۲۱بعد به آنان دستور اكید داد كه این موضوع را به هیچکس نگویند ۲۲و ادامه داد «لازم است كه پسر انسان متحمّل رنجهای سختی شود و مشایخ یهود، سران كاهنان و علما او را رد كنند و او كشته شود و در روز سوم باز زنده گردد.» ۲۳ سپس به همه فرمود: «اگر كسی بخواهد پیرو من باشد باید دست از جان بشوید و همه روزه صلیب خود را بردارد و به دنبال من بیاید. ۲۴ هرکه بخواهد جان خود را حفظ كند آن را از دست خواهد داد امّا هرکه بهخاطر من جان خود را فدا كند آن را نگاه خواهد داشت. ۲۵برای آدمی چه سودی دارد كه تمام جهان را به دست بیاورد، امّا جان خود را از دست بدهد یا به آن آسیب برساند؟ ۲٦هرکه از من و تعالیم من عار داشته باشد پسر انسان نیز وقتی با جلال خود و جلال پدر و فرشتگان مقدّس بیاید از او عار خواهد داشت. ۲٧یقین بدانید از کسانیکه در اینجا ایستادهاند عدّهای هستند كه تا پادشاهی خدا را نبینند طعم مرگ را نخواهند چشید.» ۲٨عیسی تقریباً یک هفته بعد از این گفتوگو، پطرس، یوحنا و یعقوب را برداشت و برای دعا به بالای كوه رفت. ۲٩هنگامیکه به دعا مشغول بود، نمای چهرهاش تغییر كرد و لباسهایش از سفیدی میدرخشید. ۳ ۰ناگهان دو مرد یعنی موسی و الیاس در آنجا با او گفتوگو میکردند. ۳ ۱آنها با شكوه و جلال ظاهر گشتند و دربارهٔ رحلت او، یعنی آنچه كه میبایست در اورشلیم به انجام رسد، صحبت میکردند. ۳ ۲در این موقع پطرس و همراهان او به خواب رفته بودند، امّا وقتی بیدار شدند جلال او و آن دو مردی را كه در كنار او ایستاده بودند مشاهده كردند. ۳ ۳ درحالیکه آن دو نفر از نزد عیسی میرفتند پطرس به او عرض كرد: «ای استاد، چه خوب است كه ما در اینجا هستیم! سه سایبان بسازیم، یكی برای تو، یكی برای موسی، یكی هم برای الیاس.» پطرس بدون آنكه بفهمد چه میگوید این سخن را گفت. ۳ ۴ هنوز حرفش تمام نشده بود كه ابری آمد و بر آنان سایه افكند و وقتی ابر آنان را فراگرفت شاگردان ترسیدند. ۳ ۵از ابر ندایی آمد: «این است پسر من و برگزیدهٔ من، به او گوش دهید.» ۳ ٦وقتی آن ندا به پایان رسید، آنها عیسی را تنها دیدند. آن سه نفر سكوت كردند و در آن روزها از آنچه دیده بودند چیزی به كسی نگفتند. ۳ ٧روز بعد وقتی از كوه پایین میآمدند جمعیّت زیادی در انتظار عیسی بود. ۳ ٨ناگهان مردی از وسط جمعیّت فریاد زد: «ای استاد، از تو التماس میکنم به پسر من، كه تنها فرزند من است، نظری بیاندازی. ۳ ٩روحی او را میگیرد و ناگهان نعره میکشد، كف از دهانش بیرون میآید و بدنش به تشنّج میافتد و با دشواری زیاد او را رها میکند. ۴ ۰از شاگردان تو تقاضا كردم كه آن روح را بیرون كنند امّا نتوانستند.» ۴ ۱عیسی پاسخ داد: «مردمان این روزگار چقدر بیایمان و فاسد هستند! تا كی با شما باشم و شما را تحمّل كنم؟ پسرت را به اینجا بیاور.» ۴ ۲امّا قبل از آنكه پسر به نزد عیسی برسد دیو او را به زمین زد و به تشنّج انداخت. عیسی با پرخاش به روح پلید دستور داد خارج شود و آن پسر را شفا بخشید و به پدرش بازگردانید. ۴ ۳ همهٔ مردم از بزرگی خدا مات و مبهوت ماندند. درحالیكه عموم مردم از تمام كارهای عیسی در حیرت بودند عیسی به شاگردان فرمود: ۴ ۴ «این سخن مرا بهخاطر بسپارید: پسر انسان به دست آدمیان تسلیم خواهد شد.» ۴ ۵امّا آنان نفهمیدند چه میگوید. مقصود عیسی به طوری برای آنان پوشیده بود كه آن را نفهمیدند و میترسیدند آن را از او بپرسند. ۴ ٦مباحثهای در میان آنان درگرفت كه چه كسی بین آنها از همه بزرگتر است. ۴ ٧عیسی فهمید كه در ذهنشان چه افكاری میگذرد، پس كودكی را گرفت و او را در كنار خود قرار داد ۴ ٨و به آنان فرمود: «هرکه این كودک را به نام من بپذیرد مرا پذیرفته است و هرکه مرا بپذیرد فرستندهٔ مرا پذیرفته است، زیرا در بین شما آن كسی بزرگتر است كه از همه كوچكتر میباشد.» ۴ ٩یوحنا عرض كرد: «ای استاد، ما مردی را دیدیم كه با ذكر نام تو دیوها را بیرون میکرد امّا چون از ما نبود سعی كردیم مانع كار او شویم.» ۵۰عیسی به او فرمود: «با او كاری نداشته باشید زیرا هرکه ضد شما نباشد با شماست.» ۵۱چون وقت آن رسید كه عیسی به آسمان برده شود با عزمی راسخ رو به اورشلیم نهاد ۵۲و قاصدانی پیشاپیش خود فرستاد. آنان حركت كردند و به دهکدهای در سرزمین سامریان وارد شدند تا برای او تدارک ببینند. ۵۳ امّا مردمان آن ده نمیخواستند از او پذیرایی كنند، زیرا معلوم بود كه او عازم اورشلیم است. ۵۴ وقتی یعقوب و یوحنا، شاگردان او، این جریان را دیدند، گفتند: «خداوندا، آیا میخواهی بگوییم از آسمان آتشی ببارد و همهٔ آنان را بسوزاند؟» ۵۵امّا او برگشت و آنان را سرزنش كرد ۵٦و روانهٔ دهكدهٔ دیگری شدند. ۵٧در بین راه مردی به او عرض كرد: «هرجا بروی من به دنبال تو میآیم.» ۵٨عیسی جواب داد: «روباهان، لانه و پرندگان، آشیانه دارند امّا پسر انسان جایی برای سرنهادن ندارد.» ۵٩عیسی به شخص دیگری فرمود: «با من بیا.» امّا او جواب داد: «ای آقا، بگذار اول بروم پدرم را به خاک بسپارم.» ٦۰عیسی فرمود: «بگذار مردگان، مردگان خود را به خاک بسپارند، تو باید بروی و پادشاهی خدا را در همهجا اعلام نمایی.» ٦۱شخص دیگری گفت: «ای آقا، من با تو خواهم آمد امّا اجازه بفرما اول با خانوادهام خداحافظی كنم.» ٦۲عیسی به او فرمود: «کسیکه مشغول شخم زدن باشد و به عقب نگاه كند لیاقت آن را ندارد كه برای پادشاهی خدا خدمت كند.»Read More










